جدول جو
جدول جو

معنی ناف افتادن - جستجوی لغت در جدول جو

ناف افتادن
(طَ کَ دَ)
ناف گسیختن. عبارت از بیجا (جابجا) شدن عضلات ناف است به سبب برداشتن بارسنگین یا زور کردن زیاده از مقدور یا خوف عظیم خوردن که رنگ را زرد کند و اطلاق آن بر آدم و غیر آدم هم آید چون بار بسیار بر پشت اشتر و قاطر اندازند گویندچنان می کند که نافش بیفتد و این را به تازی سقوطالسره گویند. (از فرهنگ نظام از بهار عجم) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
ناف افتادن
جابجاشدن عضلات ناف بسبب برداشتن باری سنگین یا بکار بردن زور زیاده از حد یا ترسیدن بسیار
فرهنگ لغت هوشیار
ناف افتادن
((اُ دَ))
جابجا شدن عضلات ناف به سبب برداشتن باری سنگین یا بکار بردن زور زیاده از حد یا ترسیدن بسیار
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از راه افتادن
تصویر راه افتادن
روان شدن، روانه شدن، به کار افتادن دستگاه یا ماشین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جا افتادن
تصویر جا افتادن
در جای خود قرار گرفتن عضوی که تکان خورده و از بند دررفته، به جای خود برگشتن هر چیزی که از محل مخصوص خود بیرون آمده و جا به جا شده باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کار افتادن
تصویر کار افتادن
کاری پیش آمدن، حادثه ای رخ دادن، واقعه ای اتفاق افتادن
فرهنگ فارسی عمید
(غُرْ رِ کَ دَ)
منتقل شدن: می گویند که در هندوستان چنین کتابی است، می خواهیم که بدین دیار نقل افتد. (کلیله و دمنه)
لغت نامه دهخدا
(غِ / غَ تَ)
آفریده شدن و مصور گردیدن. (آنندراج) :
کنون که موسم هولی رسید باید دید
میان ما و بتان نقش تا چه رنگ افتد.
قبول (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(طَ نَ / نِ وَ دَ)
کنایه از درمانده شدن. (فرهنگ نظام) (از آنندراج) :
نافۀ مشک نباشد به بیابان ختن
ناف افکنده به همراهیش آهوی ختا.
محمد سعید اشرف (از فرهنگ نظام) (از بهار عجم)
لغت نامه دهخدا
(صَ / صِ قَ کَ دَ)
تنها افتادن. جالب واقع شدن:
چنان نادر افتاده در روضه ای
که بر لاجوردی طبق بیضه ای.
سعدی.
، کمتر اتفاق افتادن. به ندرت پیش آمدن:
نادر افتد که یکی دل به وصالت ندهد
یا کسی در بلد کفر مسلمان ماند.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(گِ رِ تَ)
با کسی معامله کردن. معامله افتادن. (آنندراج). کار ببودن، سر و کار پیداکردن:
با روی تو گر چشم مرا کار افتاد
آری همه کارها به مردم افتد.
کمال الدین اسماعیل.
، حادثه. واقعۀ سوء. واقعه ای پیش آمدن. حادثه ای روی دادن. کار صعبی ببودن: حمزه تیر در کمان نهاد و بر آهو راست کرد که بزند، آهو با او بسخن آمد و گفت چرا از پس من همی آئی که ترا خود به خانه کار افتاده است. (ترجمه طبری بلعمی). اکنون کار افتاده است پشت و پناه من خدای عز و جل است. (اسکندرنامه، نسخۀ سعید نفیسی). چون نزدیک این جماعت رسیدند و دانستند که کار افتاد براق حاجب فرمود تا عورات نیز به لباس مردان پوشیده شدند. (جهانگشای جوینی).
کار با عمامه و قطر شکم افتاده است
خم در این مجلس بزرگیها به افلاطون کند.
صائب.
گر به جان کار من افتاد ملامت نکنید
که منم عاشق و این کار مرا افتاده ست.
خواجه آصفی (از آنندراج).
ما سیه روزان دمی از فتنه ایمن نیستیم
خال شد پامال خط با زلف کار افتاده است.
میرزارضی دانش (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ فَ دَ)
حرکت کردن. (فرهنگ نظام). آغاز حرکت کردن. آغاز رفتن کردن. (یادداشت مؤلف). کوچ و رحلت کردن: امروز یک قافله برای شیراز راه افتاد. (از فرهنگ نظام) ، به رفتار آمدن کودک. (ناظم الاطباء) ، جاری شدن. روان شدن. جریان پیدا کردن.
- راه افتادن خون، جریان آن. (یادداشت مؤلف). روان شدن خون. گشاده شدن خون چنانکه از رگی یا از شکستگی عضوی.
- ، بکنایه، جنگ و نزاعی سخت برخاستن. (یادداشت مؤلف).
، بکار افتادن چیزی و یا کسی که از راه مانده بود. (ناظم الاطباء).
- راه افتادن چرخ یا ماشینی، به کار و حرکت درآمدن آن. (یادداشت مؤلف).
- راه افتادن عراده، کنایه از وجه و نقدی برای مخارج پیدا شدن. (یادداشت مؤلف).
- راه افتادن کاری، بجریان افتادن آن. روبراه شدن آن. برطرف شدن موانع و مشکلات در انجام یافتن کاری.
- راه افتادن کارخانه یا دستگاه یا اداره ای، شروع بفعالیت کردن آن. آغاز به کار مجدد آن.
، کنایه از راه پیش آمدن باشد. (آنندراج) (انجمن آرا). گذر کردن. عبور کردن. گذشتن.
- راه افتادن (فتادن) بجایی یا بر جایی، گذر کردن بدانجای. رفتن بدانجا. مرور بدان محل:
همیشه راه به آب بقا نمی افتد
مشو بدیدن آن لعل جانفزا قانع.
صائب (از نظام).
یازده ساعت از آن روز چو بگذشت فتاد
راه ما بر سر خاکی که بودکان هنر.
ملک الشعراء بهار.
، کنایه است از راه زدن. (آنندراج) (انجمن آرا) ، کنایه است از غارت شدن راه، از آنکه دزدان بر سر جمعی ریزند و غارت کنند امادر عرف بمعنی مطلق زیان و خسارت استعمال یافته. (بهار عجم) (از ناظم الاطباء) (از برهان) (ارمغان آصفی). کنایه است از آنکه دزدان در راه بر سر جماعت بریزندو غارت نمایند و اکنون هر زیانی که بکسی از ممری رسد گوید مرا راه افتاد. (فرهنگ رشیدی) (از برهان) :
ز چشمت کاربان صبر من تاراج کافر شد
مسلمانان کسی دیده ست کاندر شهر راه افتد.
امیرخسرو (از بهار عجم).
، کنایه از زایل شدن راه. (بهار عجم) (ارمغان آصفی). مسدود شدن راه. گم شدن راه. (فرهنگ نظام) :
خیل خونخوار خیال اطراف چشم من گرفت
آن چنان کز دیدۀ من راه خواب افتاده است.
جمال الدین سلمان (از بهار عجم).
، راه بردن. (فرهنگ نظام) ، براه افتادن. روانه شدن. راهی شدن. (یادداشت مؤلف) ، براه رفتن آمدن چنانکه طفل خردسال. (یادداشت مؤلف) ، بجریان افتادن مطلوب کاری. فراهم شدن اسباب کاری. (یادداشت مؤلف).
- راه افتادن کار یا کارخانه و غیره، آغاز به کار کردن آن. بجریان افتادن آن.
- در راهی افتادن یا فتادن، بطریقی قدم گذاشتن. برفتن در راهی آغاز کردن:
مقصد جمله خلق یک چیز است
لیک هر یک فتاده در راهی است.
ابن یمین
لغت نامه دهخدا
(دَ)
لک افتادن. لک شدن:
خبر ز داغ جگر میدهد بسوز جگر
ز خون دیده که بر جامه داغ می افتد.
امیرخسرو.
داغ می گل گل بطرف دامنم افتاده است
همچو مینا می کشی بر گردنم افتاده است.
صائب
لغت نامه دهخدا
(اِ حِ جُ تَ)
گودافتادن. گود شدن، گود شدن چشم ها، در تداول عوام گویند: چشمهاش یک بند انگشت چال افتاده
لغت نامه دهخدا
(مُ یَ فَ)
افتادن بار از مرکوب. سقوط بار از حیوان بارکش:
کار ازین صعب تر که بار افتاد
وارهان وارهان که کار افتاد.
نظامی
لغت نامه دهخدا
تصویری از جا افتادن
تصویر جا افتادن
قرار گرفتن عضوی که تکان خورده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وا افتادن
تصویر وا افتادن
افتادن، دراز کشیدن: (آصفی، مرغ سحر نعره زنان است هنوز گل بصد ناز قبا کنده و وا افتاه است) (آصفی. بها)
فرهنگ لغت هوشیار
میسر شدن دست دادن: اگر پا بیفتد، اتفاق خوب یا بدی پیش آمدن: پای بدی برایم افتاد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناف افکندن
تصویر ناف افکندن
درمانده شدن
فرهنگ لغت هوشیار
کمتراتفاق افتادن: نادرافتدکه یکی دل بوصالت ندهد یاکسی در بلد کفر مسلمان ماند. (سعدی)، جالب توجه واقع شدن: چنان نادرافتاده در روضه ای که بر لاجوردی طبق بیضه ای. (سعدی)
فرهنگ لغت هوشیار
جنگ در گرفتن واقع شدن جنگ: و میان ایشان پنج نوبت مصاف افتاد چهار بار بر کیارق مظفر بود و یک بار سلطان محمد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کام افتادن
تصویر کام افتادن
مردن در گذشتن: (ابو مسلم از منجمان شنیده بود که او را کام بروم افتد) (مجمل التواریخ و القصص)
فرهنگ لغت هوشیار
کار افتادن کسی را. حادثه ای پیش آمدن او را واقعه ای برای او اتفاق افتادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زاو افتادن
تصویر زاو افتادن
شکاف پیدا کردن رخنه یافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راه افتادن
تصویر راه افتادن
حرکت کردن، جاری شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بار افتادن
تصویر بار افتادن
افتادن بار از پشت چارپا سقوط بار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نقش افتادن
تصویر نقش افتادن
نگاشته شدن، آفریده شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیک افتادن
تصویر نیک افتادن
((اُ دَ))
خوشایند بودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ناف افکندن
تصویر ناف افکندن
((اَ کَ دَ))
کنایه از درمانده شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بار افتادن
تصویر بار افتادن
((اُ دَ))
درمانده شدن، ورشکست شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جا افتادن
تصویر جا افتادن
((اُ دَ))
با محیط یا شغل تازه سازگار شدن، در جای خود قرار گرفتن استخوان جابه جا شده، خوب پخته شدن غذا، به ویژه آش و مانند آن، با تجربه شدن، به کمال رسیدن
فرهنگ فارسی معین
جدا گشتن، دور شدن، بی همتا بودن، بی همال بودن، بی مانند بودن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
گود شدن، فرو رفتن (گونه)
فرهنگ واژه مترادف متضاد